سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دارالقران الکریم جرقویه علیا
رحمت خدا، حاملان قرآن را فرا گرفته استو آنان به نور خداوند ـ عزّوجلّ ـ پوشیده شده اند. ای حاملان قرآن ! با بزرگداشتِ کتابش با خدا دوستی کنید، تا شما را بیشتردوست بدارد و شما را محبوب خلقش گرداند. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

مکر عبیدالله و دستگیری هانی

پیش از این گفتیم که مسلم بن عقیل مدتی را در خانه هانی ساکن شده بود و شیعیان به طور پنهانی برای بیعت با او به آن جا می آمدند و مسلم نیز از آنان پیمان می گرفت که محل اختفای او را برای کسی فاش نکنند. مدتی به این منوال گذشت، تا این که ابن زیاد به وسیله مکر و حیله و کمک غلام خویش «معقل» از این جریان مطلع شد. پس از آن معقل هر روز به خانه هانی می رفت و خود را از دوستان و وفاداران مسلم معرفی می کرد و بدین وسیله اخبار خانه هانی را به عبید الله انتقال می داد.
هانی پیش از آمدن مسلم به خانه اش با ابن زیاد رفت و آمد داشت. اما پس از آن از ترس جان، خود را به بیماری زد و دیگر نزد او نرفت. از این رو عبیدالله روزی برای مؤاخذه و بازجویی از هانی، «محمد بن اشعث» و «اسماء بن خارجه» پسر برادر و «عمرو بن حجاج» پدر زن هانی را طلبید و به آنان گفت: برای هانی چه اتفاقی افتاده که برای ملاقات ما به این جا نمی آید. آنان پاسخ دادند که گویا این مطلب به دلیل بیماری اوست. پس از آن عبید الله ادامه داد: من شنیده ام که او بهبود یافته و از خانه خارج می شود و اگر من بدانم که او بیمار است، مایلم که او را عیادت کنم. اینک شما به نزد او بروید و او را مجبور کنید که به مجلس من بیاید و حقوق واجب مرا از بین نبرد.
آنان نزد هانی آمدند و پیغام عبیدالله را به او رساندند و به هر نحوی که بود او را به سمت منزل عبیدالله به حرکت درآوردند. هنگامی که هانی بواسطه خدعه و نیرنگ، وارد مجلس دارالاماره شد، عبیدالله به او نگاه کرد و این ضرب المثل را گفت: «اتتک بخائنٍ رجلاه» به این معنی که خائن با پای خودش به این جا آمد و منظورش این بود که قصد آزار و کشتن او را دارد.
ابن زیاد پس از آن با عتاب و سرزنش رو به هانی کرد و گفت: این چه فتنه ای است که در خانه خود برپا کرده ای، و با یزید از در مخالفت و دشمنی وارد شده ای. و مسلم بن عقیل را در خانه خود جای داده ای و لشکر و سپاه برای او جمع می کنی. و گمان می کنی که این مطلب بر ما پنهان و مخفی خواهد ماند.
هانی در ابتدا این مسأله را انکار کرد، اما عبیدالله «معقل» را که بر مسائل پنهان هانی و مسلم آگاه بود و به خانه او تردد داشت صدا زد و او را به هانی نشان داد. هانی با دیدن او از این دسیسه و نیرنگ عبیدالله مطلع شد و دیگر نتوانست که به انکار ادامه دهد.
پس از آن مطالب بسیاری میان آن دو مطرح شد و عبیدالله در پایان به او گفت: به خدا قسم! که از تو دست برنمی دارم مگر این که مسلم را در نزد من حاضر کنی. هانی پاسخ داد: به خدا سوگند! که هرگز چنین نخواهد شد، که من مهمان خود را به تو تحویل دهم، که تو او را به قتل برسانی. سپس عبیدالله رو به تهدید و فشار آورد و از آن سو، هانی بر موضع خود بیش از پیش پافشاری نمود.
زمانی که سخنان عبیدالله و هانی به طول انجامید، «مسلم بن عمرو باهلی» برخاست و گفت: ای امیر! به من اجازه بده تا مقداری در خلوت با هانی صحبت کنم، و دست او را گرفت و به کنار دارالاماره برد و به او گفت: ای هانی! تو را به خدا سوگند می دهم که بواسطه این امر خود را به کشتن ندهی، و خاندان و قبیله خود را به بلا مبتلا نسازی. تو بدان که میان مسلم، ابن زیاد و یزید، رابطه خویشاوندی حاکم است، از این رو هرگز او را نخواهند کشت. هانی با شنیدن این سخنان پاسخ داد:
به خدا سوگند! که این ننگ را به جان خود نخواهم خرید، که مهمان خود را که فرستاده فرزند رسول خدا است، به دست دشمنانش بدهم. در حالی که تندرست و توانا هستم و یاران و هواداران بسیاری دارم. و اگر هم هیچ یار و یاوری نداشتم، باز هم مسلم را به عبیدالله تحویل نمی دادم.
ابن زیاد با دیدن این سرسختی هانی، با لحنی تهدیدآمیز رو به او کرد و گفت: به خدا سوگند! که اگر همین الآن مسلم را به من تحویل ندهی، فرمان می دهم که سر از تنت جدا کنند. هانی نیز گفت: تو چنین قدرتی نداری، زیرا اگر تنها اندیشه این کار را در سر داشته باشی، بلافاصله گرداگرد قصر تو به وسیله شمشیرهای برهنه پوشیده خواهد شد. و به دست مردان قبیله «مذحج» کیفر خواهی شد. ابن زیاد دوباره گفت: وای بر تو! آیا مرا از شمشیرهای کشیده می ترسانی؟!
پس از انتقال این سخنان بین آن دو، عبید الله با چوبی که در دست داشت به هانی حمله کرد و صورت او را مورد ضرب و شتم قرار داد تا آن جا که چوب او و بینی هانی شکست و خون صورت هانی بر روی محاسن و لباسش جاری شد. این مسأله در حالی بود که هانی همچنان استقامت می کرد و از خود ضعفی نشان نمی داد. تا این که حتی ناگهان به سلاح یکی از سربازان دست برد و در حالی که قصد جان عبید الله را داشت، قبضه شمشیر او را به چنگ آورد، اما آن سرباز با نگه داشتن شمشیر، مانع از انجام این کار او شد. عبید الله با دیدن این رشادت و جسارت هانی به غلامان خود دستور داد تا او را بر زمین بکشند و از آن جا خارج کنند و در اطاقی زندانی سازند.
پس از حضور طولانی هانی در دارالاماره، خبر به «عمرو بن حجّاج» رسید که هانی را کشته اند. از این رو عمرو قبیله «مذحج» را جمع آوری نمود و بوسیله آنان دارالاماره را به محاصره درآورد و فریاد زد: من عمرو بن حجاج هستم، و اینان که این جا جمع شده اند، شجاعان قبیله مذحج هستند که طلب خون هانی را می کنند.
عبید الله با دیدن این اوضاع، بسیار هراسان شد و در پی راه حلی برای از بین بردن این قائله، به «شریح قاضی» دستور داد تا با هانی ملاقات کند و خبر سلامتی او را به مردم برساند. از این رو ترتیبی اتخاذ کردند که شریح قاضی، هانی را ملاقات کرد. در این بین هانی به شریح گفت:
ای خدا! ای مسلمانان! قبیله من هلاک شدند!؟ کجایند دینداران؟ کجایند مردم شهر؟ اگر ده نفر از آنان به قصر پسر زیاد حمله ور شوند، می توانند مرا از چنگ او رها کنند. پس از آن به شریح قاضی گفت: از خدا بترس! ابن زیاد مرا خواهد کشت!.
شریح، پس از این دیدار، نزد مردم آمد و به آنان آگاهی داد که هانی زنده است و خبر قتل او دروغ بوده است. در پی این سخنان شریح قاضی، مردم از سلامتی هانی مطمئن شدند و حمد خدا را به جای آوردند و پراکنده شدند.




  • وقت بخیر:خواننده ی گرامی :
  • نویسنده: علیرضا صادقی حسن آبادی | چهارشنبه 90 آذر 23 ساعت 11:4 صبح |

          

    هانی عروه:::او به مقام زیارت و صحبت پیامبر عظیم الشأن (صلی الله علیه وآله) مشرف شده و جزء قاریان و بزرگان پیرو مکتب اهل بیت(علیهم السلام) به حساب می‌آمد. هانی همچنین در سه جنگ جمل، صفین و نهروان در رکاب حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) جنگیده بود.هانی بن عروه علاوه بر خصوصیات بارز شخصی، از مقام و جایگاه والایی میان کوفیان، مخصوصاً در قبیله «مراد» برخوردار بود و رهبری آنان را برعهده داشت. تا آن جا که می گویند، هنگامی که قصد رفتن به جایی را داشت، چهار هزار سواره و هشت هزار پیاده در رکاب او حاضر بودند. و زمانی که هم پیمانان خود را از قبیله «کنده» فرا می خواند، سی هزار مرد زره پوش به سوی او حرکت می کردند
    مرکز هدایت انقلاب :پس از آمدن عبیدالله بن زیاد به کوفه، مسلم بن عقیل دیگر حضورش را در خانه مختار به صلاح ندید و به منزل هانی بن عروه رفت. پس از آن هانی‌، مسلم را به اندرونی منزل برد و جایی را به او اختصاص دادمسلم در آن جا به کمک هانی به ادامه فعالیت های خود در راستای حضور امام حسین(علیه السلام) در کوفه پرداخت و به پی ریزی مقدمات انقلاب ایشان همت گمارد. تا آن جا که در خانه هانی و به طور پنهانی و در حالی که عبیدالله بی خبر بود، حدود بیست و پنج هزار نفر از کوفیان، برای یاری امام حسین(علیه السلام) با مسلم بیعت کردند.
    در زمان حضور مسلم در خانه هانی، شریک بن اعور، نیز در آن جا و در کنار مسلم مهمان هانی بود. در همان زمان، شریک بن اعور بیمار شد و در بستر افتاد، از این رو ابن زیاد به او پیغام داد که در آن شب برای عیادتش، به خانه هانی خواهد آمد ـ با این که شریک بن اعور از بزرگان و ثابت قدمان شیعه بود ولی نزد ابن زیاد و حاکمان دیگر مورد احترام بود ـ .در آن زمان شریک بن اعور با مسلم نقشه کشیدند که در این فرصت به دست آمده عبیدالله را به قتل برسانند. به این ترتیب که مسلم در گوشه ای از اتاق پنهان شود و با ورود عبیدالله به داخل اتاق، پس از شنیدن علامت شریک، به سمت عبیدالله حمله کرده، او را از پای درآورد.
    شب هنگام، زمانی که عبیدالله به عیادت شریک آمد. مسلم برخاست تا برنامه خود را اجرا کند، اما از انجام آن منصرف شد، شریک که تاخیر مسلم را در انجام قرارشان دید، شعری را که تلویحاً او را برای انجام عملش تشویق می کرد، تکرار نمود. ابن زیاد گفت: او هذیان نمی گوید. هانی گفت: خدا تو را قرین صلاح کند! از سحرگاه تاکنون کارش همین است.
    زمانی که ابن زیاد رفت. شریک به مسلم گفت: چرا خونش را نریختی؟ مسلم پاسخ داد: به دو علت، یکی این که هانی خوش نداشت که او در خانه اش کشته شود و دیگر این که ... سخن پیامبر را به یاد آوردم که فرمود: مؤمن غافلگیرانه نمی‌کشد




  • وقت بخیر:خواننده ی گرامی :
  • نویسنده: علیرضا صادقی حسن آبادی | چهارشنبه 90 آذر 23 ساعت 11:2 صبح |

    حمایت از امام خامنه ای .... با فرستادن صلوات برا سلامتیشون در برابر فتنه تازه بی بی سی برای ساختن مستند در مورد ایشان .... امام خمینی (ره) از این ترس نداشته باشیم که فلان رادیو یا دولت خارجى چه مى گوید، رادیوها باید به ما فحش بدهند. آن روزى را که آمریکا از ما تعریف کند باید عزا گرفت ... آنها باید فحش دهند و ما هم باید محکم کارمان را انجام دهیم





  • وقت بخیر:خواننده ی گرامی :
  • نویسنده: علیرضا صادقی حسن آبادی | دوشنبه 90 آذر 21 ساعت 3:5 عصر |

    پس از رسیدن نامه‌ی یزید مبنی بر اینکه سر مبارک سید الشهدا علیه السلام و کسانی که با او کشته شده‌اند و آنچه از آنها غارت شده و اهل و عیال او را نزد او بفرستند، عبیدالله بن زیاد دستور داد اسیران کربلا آماده شوند و امر کرد امام سجاد علیه السلام را با زنجیر ببندند.

    img/daneshnameh_up/4/46/asrashora.jpg



    سربازان نیز دست‌های او را به گردنش زنجیر کردند و سپس او و سایر اسرا را در پشت سرهای شهدا روانه کردند. مخفّر بن تعلبه عایزی و شمر بن ذی الجوشن همراه‌شان به راه افتادند و رفتند تا به گروهی که سر حضرت امام حسین علیه السلام نزدشان بود، و سپس به شام رسیدند. امام سجاد علیه السلام در طول راه به حمد خدا و تلاوت قرآن و استغفار مشغول بود و حتی یک کلمه با سربازان عبیدالله سخن نگفت تا کاروان به شام رسید.
    حضرت صادق علیه السلام از پدرش از امام زین العابدین علیه السلام نقل کرده است که فرمود:« مرا بر شتری لنگ سوار کردند، بدون روپوشی و جهازی، و سر سید الشهداء علیه السلام بر نیزه‌ی بلندی بود و زنان بر اشتران پالان دار پشت سر من بودند و جماعتی که ظلم و ستم را از حد گذرانده بودند، با نیزه‌ها در جلو و عقب و اطراف ما بودند. هر گاه یکی از ما می‌گریست، سرش را به نیزه می‌کوبیدند تا آنگاه که وارد دمشق شدیم و کسی فریاد زد:« ای اهل شام، اینها اسیران اهل بیت ملعون هستند.»

    مورخّین مسیر طی‌شده بین کوفه و شام را در تواریخ آورده‌اند و به وقایع متعددی در طول راه اشاره کرده‌اند که بخشی از آن را می‌توانید در وقایع مربوط به امام سجاد علیه السلام در مسیر کوفه و شام بخوانید.

    مراجعه شود به:








  • وقت بخیر:خواننده ی گرامی :
  • نویسنده: علیرضا صادقی حسن آبادی | شنبه 90 آذر 19 ساعت 3:11 عصر |

    یکی از بزرگترین فجایع بشری در 10 محرم سال 61 هـ ق در سرزمین کربلا توسط امویان به وقوع پیوست هنوز نیم قرنی از رحلت پیامبر اسلام سپری نشده بود که فرزند دختر آن بزرگوار را امت خودش به دستور کسی که جانشین ظاهری آن حضرت بود به شهادت رساندند و فجایع عظیم دیگری از جمله بریدن سر کشته‌ها و غارت اموال و به اسارت گرفتن اهل‌بیت ـ علیهم‌السلام ـ مبادرت ورزیدند.
    وقایعی که بعد از شهادت امام حسین ـ علیه‌السلام ـ از کربلا تا مدینه برای اهل‌بیت ـ علیهم‌السلام ـ اتفاق افتاد خیلی بیشتر از آنست که بتوان آنها را در پاسخ یک سؤال و بطور مختصر بیان نمود. همچنین بیشتر وقایع را ثبت نکرده‌اند و یا اگر ثبت شده به تاریخ دقیق آن اشاره نشده و به طور مطلق به محل وقوع آن اشاره رفته. حال در پاسخ این پرسشگر عزیز بطور خلاصه و فهرست‌وار به وقایع مهم که بعد از شهادت امام حسین ـ علیه‌السلام ـ که گویا منظور سؤال‌کننده که گفته بعد از واقعه عاشورا، همان شهادت امام حسین ـ علیه‌السلام ـ باشد. اشاره می‌شود.
    سال 61 هـ ق عصر روز دهم محرم لشکر یزید بعد از اینکه امام حسین ـ علیه‌السلام ـ را به شهادت رساند به دستور فرماندهان خود دست به غارت و آتش زدن خیمه‌ها و آزار و اذیت خاندان نبوت زدند، آن نامردمان به سوی خیمه‌های حرم امام حسین ـ علیه‌السلام ـ روی آوردند و اثاث و البسه و شتران را به یغما بردند و گاه بانویی از آن اهل‌بیت پاک با آن بی‌شرمان بر سر جامه‌ای در کشمکش بود و عاقبت آن لئیمان جامه را از او می‌ربودند.[1]
    دختران رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ و حریم او از خیمه‌ها بیرون آمده و می‌گریستند و در فراق حامیان و عزیزان خود شیون و زاری می‌نمودند.
    بعد از این اهل‌بیت را با سر و پای برهنه و لباس به یغما رفته به اسیری گرفتند و آن بزرگواران به سپاه دشمن می‌گفتند که ما را بر کشته حسین ـ علیه‌السلام ـ بگذرانید. چون اهل‌بیت ـ علیهم‌السلام ـ نگاهشان به کشته‌ها افتاد فریاد کشیدند و بر صورت خود زدند.[2] بعد از این قضایا عمر سعد ملعون در میان یارانش جار کشید: چه کسی است که اسب بر پشت و سینة حسین ـ علیه‌السلام ـ بتازد! ده کس داوطلب شدند و تن حسین ـ علیه‌السلام ـ را با سمّ اسبان لگدکوب کردند.[3]
    و همان عصر عاشورا بود که عمر سعد سر مبارک امام حسین را با خولی بن یزید اصبحی و حمید بن مسلم ازدی نزد عبیداله بن زیاد به کوفه فرستاد و سرهای یاران و خاندان او را جمع کرده و هفتاد دو سر بود و به همراهی شمر بن ذی‌الجوشن و قیس بن اشعث به کوفه فرستاد.[4] سپس کشته‌های خودشان را پیدا کرده دفن نمودند ولی جنازه بی سر و زیر پای اسبان لگدکوب شده امام حسین ـ علیه‌السلام ـ و یارانش تا روز دوازدهم محرم عریان در بیابان کربلا بود تا اینکه توسط قبیله بنی‌اسد و به راهنمائی امام سجاد ـ علیه‌السلام ـ دفن شدند.[5]
    شب یازدهم محرم را گویا اسرای اهل‌بیت در یک خیمه نیم‌سوخته سپری نمودند در این رابطه در مقاتل چیزی از احوال اهل‌بیت ـ علیهم‌السلام ـ نقل نشده ولی می‌توان تصور کرد که چه شب سختی را بعد از یک روز پر سوز و از دست دادن عزیزان و غارت اموال و اسارت و سوختن خیمه‌ها و اهانت‌ها و... داشته‌اند.
    عمر سعد ملعون در روز 11 محرم دستور کوچ از کربلا به سوی کوفه را می‌دهد و زنان و حرم امام حسین ـ علیه‌السلام ـ را بر شتران بی‌جهاز سوار کرده و این ودایع نبوت را چون اسیران کفّار در سخت‌ترین مصائب و هُموم کوچ می‌دهند.[6] در هنگام حرکت از کربلا عمر سعد دستور داد که اسرا را از قتلگاه عبور دهند. قیس بن قرّه گوید: هرگز فراموش نمی‌کنم لحظه‌ای را که زینب دختر فاطمه ـ سلام‌الله علیها ـ را بر کشته بر خاک افتاده برادرش حسین عبور دادند که از سوز دل می‌نالید... و امام سجاد ـ علیه‌السلام ـ می فرماید: ... من به شهدا نگریستم که روی خاک افتاده و کسی آنها را دفن نکرده، سینه‌ام تنگ شد و به اندازه‌ای بر من سخت گذشت که نزدیک بود جانم بر آید و عمه‌ام زینب وقتی از حالم با خبر شد مرا دلداری داد که بی‌تابی نکنم.[7] (گویا اسرای کربلا را دوبار به قتلگاه می‌آورند، یک دفعه همان عصر روز عاشورا بعد از غارت خیام و به درخواست خود اسرا و یک بار هم در روز یازدهم محرم هنگام کوچ از کربلا و به دستور عمر سعد و این کار عمر سعد شاید به خاطر این بود که می‌خواست اهل‌بیت ـ علیهم‌السلام ـ با دیدن جنازه‌های عریان و زیر آفتاب مانده شکنجه روحی به اسرا داده باشد.)
    بعد از اینکه روز یازدهم محرم اسرا را از کربلا حرکت دادند به سوی کوفه به خاطر نزدیکی این دو به هم روز 12 محرم اسرا را وارد شهر کوفه نمودند گویا شب دوازدهم را اسرا در پشت دروازه‌های کوفه و بیرون شهر سپری کرده باشند در اثر تبلیغات عبیدالله بن زیاد علیه امام حسین ـ علیه‌السلام ـ و خارجی معرفی کردن آن حضرت مردم کوفه از این پیروزی خوشحال می‌شوند و جهت دیدن اسرا به کوچه‌ها و محله‌ها روانه می‌شوند و با دیدن اسرا شادی می‌کنند.
    ولی با خطابه‌هایی که امام سجاد ـ علیه‌السلام ـ و خانم زینب ـ سلام‌الله علیها ـ و سایرین از اسرا ایراد می‌کند و خودشان را به کوفیان و مردم می‌شناسانند و به حق بودن قیام امام حسین ـ علیه‌السلام ـ اذعان می‌کنند شادی کوفیان را به عزا تبدیل می‌کنند. در طول مدتی که در کوفه و در میان مردم به عنوان اسیر جنگی حرکت می‌کردند سرها بالای نیزه بود و اسرا در کجاوه‌های جا داده شده بودند و آنان که خیال می‌کردند اسرا از خارجیان هستند و بر خلیفه یزید عاصی شده‌اند، جسارت و اهانت می‌کردند، عده‌ای هم از نسب اسرا سؤال می‌کردند با این وضع وارد دارالاماره می‌شوند و در مجلس عبیدالله بن زیاد که حاکم کوفه و باعث اصلی شهادت امام حسین، این ملعون جلوی چشم اسرا و مردم با چوب‌دستی به سر مبارک می‌زد و خود را پیروز میدان قلمداد می‌کرد و کشته شدن امام حسین ـ علیه‌السلام ـ را خواست خدا قلمداد می‌‌نمود.[8] ولی با جواب‌های که از جانب خانم زینب و امام سجاد ـ علیه‌السلام ـ می‌شنید بیشتر رسوا می‌شد.
    در خبرها آمده که ابن زیاد بعد از آنکه یک روز (یا چند روز بنا به روایتی) سرها را در کوچه‌ها و محله‌های کوفه گردانید، آنها را به شام نزد یزید بن معاویه فرستاد[9] و بعد از آن اسرا را به سرپرستی مخضّر بن تعلبه عائذی و شمر بن ذی‌الجوشن به شام روانه کرد. دستور داد که امام سجاد را با غل جامعه دست‌ها را بر گردن بستند و سوار بر شتر بی‌جهاز به سوی شام حرکت دادند. مدتی که اسرا از کوفه و شام در حرکت بودند را منابع ذکر نکردند چه وقایعی اتفاق افتاده و تنها به برخی بی‌ادبی‌های حاملین سرهای مبارک از قبیل شراب اشاره دارند و در طول مسیر از شهرهای مختلف گذر می‌کردند.
    نقل شده که اهل‌بیت ـ علیهم‌السلام ـ را سه روز پشت دروازه‌های دمشق نگه داشتند تا شهر را آذین‌بندی کنند و آماده برای جشن و شادی نمایند. در بیشتر منابع نقل شده که روز اول صفر سر امام حسین ـ علیه‌السلام ـ را همراه کاروان اسرا وارد دشمق کردند.[10] واقعه دلخراشی که برای اسرا اتفاق افتاد این بود که علی‌رغم خواست آن بزرگواران مبنی بر ورود به شهر از جای خلوت و بطور جداگانه از سرهای مبارک ولی شهر ملعون دستور داد سرها جلوی کاروان اسرا و از دروازه ساعات که جمعیت انبوهی تجمع کرده بودند وارد کنند، و مردم غافل شام که از حقیقت ماجرا بی‌خبر بودند با مشاهده کاروان شادی و هلهله می‌کردند و بر سرها اهانت می‌نمودند. سفر شام برای اهل‌بیت امام حسین ـ علیه‌السلام ـ بسیار تلخ و مصیبت‌های دوران اسارت در این دیار، برایشان از سخت‌ترین مصیبت‌ها بوده است. وقتی از امام سجاد ـ علیه‌السلام ـ پرسیدند در سفر کربلا، سخت‌ترین مصیبت‌های شما کجا بود، سه بار فرمودند: «الشام، الشام، الشام».[11] در شام نیز اسرای آل محمّد ـ صلی الله علیه و آله ـ را در حالی که به ریسمان بسته شده بودند، به مجلس یزید وارد کردند، وقتی بدان حال در پیش روی یزید ایستادند، سر امام را در برابر یزید می‌گذارند و این صحنه از سوزناک‌ترین صحنه‌هایی است که برای امام سجاد و خانم زینب اتفاق می‌افتد. چرا که یزید ملعون بر سر امام توهین کرده و شماتت می‌کند و با قرائت اشعاری خود را پیروز میدان می‌داند و به مردم اجازه حضور می‌دهد و در آن مجلس به لب‌های مقدس امام جلوی چشم اسرا خیزران می‌زند.[12] گویا در این مجلس است که یک مرد شامی به خود اجازه می‌دهد و این جسارت بزرگ را می‌کند. دختر امام حسین به نام فاطمه را از یزید به کنیزی می‌خواهد و با پاسخ تند دختر امام و خانم زینب روبرو می‌شود و بعد از گفتگوئی میان حضرت زینب و یزید خانم زینب خطبه‌ای در مجلس یزید ایراد می‌کنند و شجاعانه به اعمال پلید یزید اشاره می‌کند و یزید را در مجلس خود رسوا و خار می‌کند.
    اسرا در مدتی که در شام بودند بنابر روایتی در یک خرابه صورت زندانی نگهداری می‌شدند[13] و در این مدت یزید ملعون چندین مرتبه خواست که امام سجاد ـ علیه‌السلام ـ را شهید کند که خانم زینب مانع می‌شدند.
    در مقاتل آمده که یزید خطیبی خواست که در اجتماع مردم صحبت کند و از یزید و معاویه ستاش کند و به امام علی و فرزندان آن حضرت جسارت کند و در رابطه با پیروزی ظاهری یزید به اصطلاح سخنرانی کند و خطیب ایراد سخن کرد و اوامر یزید را اجرا نمود و به ذم امام حسین ـ علیه‌السلام ـ پرداخت در این حین امام سجاد ـ علیه‌السلام ـ فرمود: ای یزید! به من اجازه بده بالای این چوب‌ها روم (منظور میزی بود که خطیب شامی روی آن صحبت می‌کرد) تا چند کلمه‌ای صحبت کنم که موجب خشنودی خداوند و اجر و ثواب حضار باشد. یزید نپذیرفت. ولی مردم اصرار کردند تا امام به منبر رفت امام خطبه‌ای خواند بعد از حمد و ثنای خدا خود را معرفی کردند، که اصل و نسبشان کیست به ماجرای کربلا و اسیری خود اشاره فرمودند. در مجلس غوغائی بر پا شد و همه علیه یزید همهمه می‌کردند یزید از مؤذن خواست که اذان بگوید. ولی امام از این اذان هم علیه یزید استفاده کرده و یزید را رسوا نمود.[14]
    از جمله وقایعی که برای اسرای اهل‌بیت در شام اتفاق افتاد بنا به گفته برخی منابع وفات دختر سه ساله امام حسین ـ علیه‌السلام ـ است . از کامل بهائی نقل شده اهل‌بیت ـ علیهم‌السلام ـ شهادت پدران را از کودکان خردسال پنهان می‌داشتند. و به آنها می‌گفتند که پدر شما سفر کرده، تا اینکه شبی دختری از امام حسین ـ علیه‌السلام ـ به نام رقیه از خواب بلند می‌شود و بهانه بابا را می‌گیرد و ضجه و ناله می‌کند و همه اهل خرابه با این کودک همنوا می‌شوند تا اینکه سر امام را در طشتی می‌آورند خانم رقیه سر را به بالین گرفته و با آن سر درد دل می‌کند. پدر بعد از تو محنت‌ها کشیدم بیابان‌ها و صحراها دویدم.
    بعد از مدتی دیدند که سر به یک طرف افتاد و کودک هم طرف دیگر او را حرکت دادند. دیدند که جان به جان آفرین تسلیم کرده[15] بعد از اینکه مردم شام بوسیله خطابه‌های حضرت زینب و امام سجاد ـ علیهما‌السلام ـ شناخت کامل از اسرای اهل‌بیت ـ علیهم‌السلام ـ یافتند یزید تحت فشار افکار عمومی و جهت جلوگیری از رسوائی بیشتر سه پیشنهاد از امام سجاد ـ علیه‌السلام ـ را خواست اینکه سر امام حسین را پس دهد، چیزهائی که غارت شده برگردانند، اسرا را در صورت کشتن امام سجاد با یک فرد امین به مدینه روانه کند ولی یزید سر امام را پس نداد و از کشتن امام منصرف شد و پیراهن کهنه امام حسین ـ علیه‌السلام ـ را با مقداری پول پس داد.[16] و اجازه داد که اسرای اهل‌بیت در شام برای شهدای کربلا عزاداری کنند. بعد از اینکه مدتی اسرا در شام مقیم بودند یزید از قتنه مردم بیمناک شده و از نعمان بن بشیر، که قبلاً امیر کوفه بود، خواست فردی پارسا و امین همراه اسرا آنها را بنا به خواست خودشان روانه مدینه نماید. راوی می‌گوید: هنگامی که اهل و عیال امام حسین ـ علیه‌السلام ـ از شام برگشتند و به عراق رسیدند از راهنمای کاروان خواستند که آنها را از راه کربلا عبور دهد و ایشان قبر امام حسین ـ علیه‌السلام ـ را زیارت کنند و چند روزی بعد از رسیدن به کربلا مشغول عزاداری و سوگواری برای امام و شهدای کربلا بودند.[17] گویا خروج اسرا از شام به طرف مدینه در بیستم صفر 61 بوده یعنی مدت 20 روز از ورود به شام تا خروج از آن طول کشیده، بعد از زیارت قبور شهدای کربلا راهی مدینه شدند و بالاخره زینبی که با برادران و اقوام خویش از مدینه خارج شده بود بدون برادر و خویشان و با رنج سفر و داغ شهداء و مصیبت‌هایی که در طول این مدت دیده بود وارد مدینه شد.




  • وقت بخیر:خواننده ی گرامی :
  • نویسنده: علیرضا صادقی حسن آبادی | چهارشنبه 90 آذر 16 ساعت 10:9 صبح |

    زندگینامه حضرت علی اکبر(ع)»حضرت علی اکبر (ع) الگوی جوانان»«جوان کیست؟»«روایاتی در باب جوان و جوانی»

     

    از خانواده دریا

    نامت، تکرار جاودانه مهر است، در هجامه های مکرر درد.
    نامت به گل می ماند؛ زیبایی... سکوت... و پرپر شدن.
    نامت به شادی می ماند؛ سرور رقصانی که سینه پدر را به گُل می نشاند، وقتی که در ازدحام بی کسی هایش فریاد می شود.
    نامت به شادمانی می ماند، علی! حتی در میان هجوم نیزه و تیر و... بی کسی.

    و به برادر و به یاور. و به پدر بزرگ؛ وقتی که پدر، دلتنگ آغوش گرم محمد0ص) می شود، وقتی که پدر می خواهد به آرامش و سکوت چهره ای فراموش شده در اذهان سنگ شده مردم پناه ببرد. نامت بزرگ است؛ یک بزرگی آرام؛ یک بزرگی بی انتها که ساحل را می شود در زلالی دریای چشمانت یافت... نامت بزرگ است، «اکبر»!

    نامت به تشنگی می رسد... ؛ درست وقتی که از لبان خشکیده پدر، آب طلب می کنی و مولای تشنگان، نام بلندت را در صفحه اول تشنگان، سرخ می نویسد و از آن جاست که با تشنگی، خویشاوند می شوی می سوزی، خاکستر می شوی و آن گاه، در تاریخ، جاودانگی را حک می کنی.

    نمی دانم چرا نامت همیشه پس از آب می آید؛ دو واژه بعد از تشنگی؟ کسی که خویشاوند نزدیک زلالی است...، از خانواده دریا، کسی که به کوثر می رسد چرا؟ تشنگی چرا؟!

    و پدر هم تشنه است؛ حتی تشنه تر از گریه های پیچیده در خیمه، حتی تشنه تر از غیرت متلاطم شمشیرِ عمو، حتی تشنه تر از... تو.

    برو، برو پسرم! و چه نزدیک است سیراب شدنت؛ آن هم از دست زیباترین مخلوق هستی، از دست جدّت، محمد صلی الله علیه و آله وسلم ! برو پسرم!

    مهتاب شب های لیلا علیهاالسلام
    نزهت بادی
    هلال ماه جبینش از دل شبِ زلفش رخ نمود، ابرهای پلک واره از هم دور شد و برق نگاه یک جفت ستاره، آسمان مهتابی رخسارش را شکافت!

    این نخستین تصویر از شمایل شهزاد بنی هاشم در قاب نگاه چشم های لیلا علیهاالسلام بود!

    از وقتی که پنجره چشم هایش را به روی جاده بی انتها نگاه لیلا باز کرده بود، خواب را از دیدگان او ربوده بود؛ نه از آن جهت که دستی باید گهواره بی تابی هایش را تکان می داد و یا جرعه های شیره گل، لبان او را به شبنم می نشاند!

    لیلا نیز مثل هر زن دیگری، راه و رسم مادری می دانست و سلوک مهربانی می شناخت، اما آن چه در گهواره دستان او تکان می خورد، یک کودک نبود که سپیدی موی مادر را به پای بزرگ شدن خویش بطلبد.

    او از هم اینک بزرگ بود!

    همانند اسم اعظمی که بر وی خطاب می کردند و غیرت بوتُراب را در برق چشمان او به تماشا می نشستند! انگار که از هم اکنون با ذوالفقار نگاهش، دروازه های کربلا را می گشود!

    آن جلال و جبروتی که کودک لیلا را بر تخت بزرگی و شوکت می نشاند، تکرار خطوط نسخه وجود حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم بر صفحه هستی علی اکبر علیه السلام بود. گویی برگه ای از کتاب جان پیامبر رحمت صلی الله علیه و آله وسلم در پیش چشم لیلای دور مانده از خاتم رُسُل قرار گرفته بود و او در آن نظر نمی افکند و چیزی نمی خواند، جز آن چه به امین اللّه منتسب بود!

    لیلا دیگر مادر کودک خویش نبود، بلکه دایه کودکی های پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم شده بود! و چه موهبتی برتر از آن که زنی موسپید شود در راه روسپیدی عشق!

    مگر نه آن که چیزی نخواهد گذشت که کودک رسول واره لیلا، دلاور صحنه های کربلا خواهد شد؟!

    هرروز روز تولد توست
    مهدی میچانی فراهانی
    تکّه ای از دوردست ترین ستاره روشن، زاده می شود و هبوط می کند به رسمِ تمامیِ شهابانی که تابه حال دیده اند.

    پس اشکِ دریغ از قلمِ سوخته ام فرو می چکد و دفترم آتش می گیرد.

    اینک تو از راه رسیده ای؛ مرد دیگری از سلاله ای روشن، از مطّهرترین تباری که شجره نامه های زمین، تا به حال در خویش به تجربه نشسته اند.

    خوش آمدی دلاور مرد! امّا حیف از تو! حیف از عظمتی چون تو که اسیر پنجه خونین جهانی این چنین ناپاک و نامهربان شود!

    زاده شده ای و نگاهت که می کنم، اگرچه نوزادی تازه رسیده ای، امّا گویی که دستان قدرتمندت، از هم اینک دسته شمشیر را خوب می شناسند!

    به سینه بستر تو که چشم می دوزم، غصّه ای تاریک، تمام تنم را می لرزاند که آخر، این سینه، در ظهر تفتیده ای نه چندان دور، مکان فرودی خواهد شد برای دردناک ترین تیرها که از دست شقی ترین کمانداران پرتاب خواهند شد.

    تصویری از بارش یکریز سنگ و تیر و نیزه، در چشمان کوچک و معصوم تو پیداست و لب های ظریفت از حالا، چنان عطشناک و خشکند، گویی تجربه و تمرینی می کنی برای بیابان موعود!

    خطوط پیشانی روشن و بلندت، از همین آغاز زیستن تو، سرنوشتی غریب را فریاد می زنند، هرچند چندان حیرت انگیز نیست؛ که آخر، مردان بزرگ تاریخ، همیشه چنین زیسته اند. گویی بزرگی و عظمت، قیمت گزافی دارد که باید آن را پرداخت. آری! تیر و خنجر، داغ و عطش و ظلم، همان اند که روزی بر تو، وحشیانه باریدن خواهند گرفت؛ بر تو که شبیه ترینی به جد ّ بزرگِ خویش، حضرتِ رسول صلی الله علیه و آله وسلم ، به پیغمبری که ختم تمامی آسمانیان بوده است.

    آیا کدام تیغی خواهد بود که بر پیکرِ تازه سالِ تو فرو بنشیند و از شرم، به یک لحظه ذوب نگردد؟

    کدام تیری خواهدبود که پرتاب شود از کمانی که چهره تو را نشانه گرفته باشد، ولی آن تیر پرواز کند واز حرارتِ خجلتِ خویش، در راه آتش نگیرد و خاکستر نشود؟!

    کدام خنجر است که تاب بیاورد، آن گاه که در دستی هرزه، می چرخد و پیچ و تاب می خورد و سر از پیکر مطهرترین جوان تاریخ جدا می کند؟! ... جوانِ بنی هاشم اینک زاده می شود؛ آری! سرسبز و سربلند، چونان شکوفه ای، بهاری که بر شاخسارِ بلندترین درخت زمین، تابناک می روید. و امّا هزاران دریغ و افسوس، که هر شکوفه ای آن گاه که می شکفد، لاجرم چیده خواهدشد با دستانی که هرگز خواهان ماندگاری و طراوت و عطرپراکنیِ هیچ گلی نیستند!

    دریغ که سرافرازترین گل ها، در اوج شکوفایی و زیبایی خویش، از شاخسار فرو افتد!

    هان ای غنچه ای که این گونه شکوفا پدید آمده ای! تبریک و اظهار شادمانی ام را بپذیر؛ اگرچه چشمانم، اشک آلود داغ حادثه ای است که به زودی اتفاق خواهد افتاد.

    نیک آمده ای و نیک تر خواهی رفت؛ این قصّه ای است که تاریخ از تو روایت کرده است؛ امّا چه فرق می کند؟ مهم این است که همواره خاطره زیباترین گل ها، جاودانه در مشام عطرپرستِ ایمان آورندگان و گل خواهان تکرار می شود.

    گل های همیشه سرخ را مگر می شود که از یاد برد؟

    از آن زمان که تو را دانسته ام، سال هاست که هر لحظه در ذهنِ هرچند حقیرم، زاده می شوی و هر روز، روز تولّد زیبای یگانه توست.

    پس در هر بهار، که گلستانی آفریده می شود، تداعی سرسبزترین گلی است که در عظیم ترین و معطّرترین گلستان تاریخ، روزی زاده شد.

    امّا درد از زمستانی که هرسال، به تاراج گل ها بر می خیزد و تا بهار بعد، باید در هجران گدازنده ای، تنها دل به خاطرات خوش ساخت و به عطری که هر از گاه، در کوچه پس کوچه های خاطرِ لبریز، می پیچید!

    آری! تو بی شک همیشه هستی، همیشه بوده ای و همیشه خواهی ماند.

    دلاور مرد! قدمت گرامی!

     


     

    زندگینامه حضرت علی اکبر علیه السلام
    حضرت علی اکبر (ع) فرزند بزرگ امام حسین در سال 33 هجری قمری  در مدینه دیده به جهان گشود.
    مادر بزرگوار وی لیلا دختر ابی مره است . لیلا برای امام حسین پسری آورد، رشید، دلیر، زیبا، شبیه ترین کس به رسول خدا ، رویش روی رسول، گفتگویش گفتگوی رسول خدا ، هر کسی که آرزوی دیدار رسول خدا را داشت بر چهره پسر لیلا می نگریست، تا آنجا که پدر بزرگوارش می فرماید "هرگاه مشتاق دیدار پیامبر می شدیم به چهره او می نگریستیم"؛ به همین جهت روز عاشورا وقتی اذن میدان طلبید و عازم جبهه پیکار شد، امام حسین چهره به آسمان گرفت و گفت " اللهم اشهد علی هؤلاء القوم فقد برز الیهم غلام اشبه الناس برسولک محمد خلقا و خلقا و منطقا و کنا اذا اشتقنا الی رؤیة نبیک نظرنا الیه...".
    حضرت علی اکبر در کربلا حدود 25 سال داشت. برخی راویان سن وی را 18 سال و 20 سال هم گفته اند . او اولین شهید عاشورا از بنی هاشم بود. شجاعت و دلاوری حضرت علی اکبر و رزم آوری و بصیرت دینی و سیاسی او، در سفر کربلا به ویژه در روز عاشورا تجلی کرد. سخنان و فداکاریهای وی نیز به خوبی مؤید این مطلب است .
    وقتی امام حسین (ع) از منزلگاه «قصر بنی مقاتل» گذشت، روی اسب چشمان او را خوابی ربود و پس از بیداری «انا لله و انا الیه راجعون» گفت و سه بار این جمله و حمد الهی را تکرار کرد. حضرت علی اکبر وقتی سبب این حمد را پرسید، حضرت فرمود: در خواب دیدم سواری می ‏گوید این کاروان به سوی مرگ می ‏رود. پرسید: مگر ما بر حق نیستیم؟ فرمود: چرا. حضرت علی اکبر گفت: «فاننا اذن لا نبالی ان نموت محقین» پس باکی از مرگ در راه حق نداریم!
    روز عاشورا پس از شهادت یاران امام، اولین کسی که اجازه میدان طلبید تا جان را فدای دین کند، او بود. اگر چه به میدان رفتن او بر اهل بیت و بر امام بسیار سخت بود، ولی از ایثار و روحیه جانبازی او جز این انتظار نبود. وقتی به میدان می ‏رفت، امام حسین در سخنانی سوزناک به آستان الهی، آن قوم ناجوانمرد را که دعوت کردند ولی تیغ به رویشان کشیدند، نفرین کرد.
    علی اکبر چندین بار به میدان رفت و رزمهای شجاعانه ‏ای با انبوه سپاه دشمن داشت.  پس از شهادت، امام حسین صورت بر چهره خونین حضرت علی اکبر نهاد و دشمن را باز هم نفرین کرد . (1)

                                                                             ادامه مطلب...


  • وقت بخیر:خواننده ی گرامی :
  • نویسنده: علیرضا صادقی حسن آبادی | شنبه 90 آذر 12 ساعت 3:13 عصر |

     نهم ذیحجه مصادف با سالروز شهادت حضرت مسلم بن عقیل سفیر و نماینده سالار شهیدان در کوفه است.پدر حضرت مسلم، عقیل بن ابی طالب و مادرش به روایت ابوالفرج “علیه” بود. زمان تولد وی مشخص نیست، اما به وسیله بعضی از قرائن، چنین استنباط می‌شود که حضرت مسلم به هنگام شهادت 28 سال داشت و چون در سال 60 هجری به شهادت رسیده است، شاید ولادتش در سال 32 هجری اتفاق افتاده باشد.

     مسلم از دیدگاه پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله)

    شیخ صدوق در کتاب امالی از ابن عباس روایت می‌کند که علی بن ابی طالب (علیه السلام) به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عرض کرد: تو عقیل را دوست می‌داری؟! فرمود: آری ، من عقیل را از دو جهت دوست دارم:

    اول: این که عقیل را برای وجود خودش دوست می‌دارم.

    دوم: به جهت این که ابوطالب او را دوست داشت، دوست می‌دارم. فرزند همین عقیل در راه دوستی فرزند تو فدا می‌شود و چشمان مؤمنین برای او گریان خواهد شد و ملائکه بر او درود می‌فرستند.

     شجاعت و شهامت

    علامه مجلسی در مورد شجاعت مسلم بن عقیل می‌نویسد:زیادی به پا کردند.

                                                                                                ادامه مطلب...


  • وقت بخیر:خواننده ی گرامی :
  • نویسنده: علیرضا صادقی حسن آبادی | شنبه 90 آذر 12 ساعت 2:59 عصر |
    <   <<   121   122   123   124   125   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    رمضان واحادیث مربوط به ماه رمضان
    دهه فجر انقلاب اسلامی ......
    چرا خدا به شما کمک نمی کند؟؟
    میلاد حضرت زهرا س
    شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها تسلیت باد
    هفته بسیج
    هفته بسیج گرامی باد
    روز ایثار وشهادت اصفهان
    [عناوین آرشیوشده]
    کد عکس

    اسلایدر

    خوش آمود گویی

    ابزار وبلاگ