سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دارالقران الکریم جرقویه علیا
دل احمق در دهانش و دهان حکیم دردلش است . [امام عسکری علیه السلام]

مکر عبیدالله و دستگیری هانی

پیش از این گفتیم که مسلم بن عقیل مدتی را در خانه هانی ساکن شده بود و شیعیان به طور پنهانی برای بیعت با او به آن جا می آمدند و مسلم نیز از آنان پیمان می گرفت که محل اختفای او را برای کسی فاش نکنند. مدتی به این منوال گذشت، تا این که ابن زیاد به وسیله مکر و حیله و کمک غلام خویش «معقل» از این جریان مطلع شد. پس از آن معقل هر روز به خانه هانی می رفت و خود را از دوستان و وفاداران مسلم معرفی می کرد و بدین وسیله اخبار خانه هانی را به عبید الله انتقال می داد.
هانی پیش از آمدن مسلم به خانه اش با ابن زیاد رفت و آمد داشت. اما پس از آن از ترس جان، خود را به بیماری زد و دیگر نزد او نرفت. از این رو عبیدالله روزی برای مؤاخذه و بازجویی از هانی، «محمد بن اشعث» و «اسماء بن خارجه» پسر برادر و «عمرو بن حجاج» پدر زن هانی را طلبید و به آنان گفت: برای هانی چه اتفاقی افتاده که برای ملاقات ما به این جا نمی آید. آنان پاسخ دادند که گویا این مطلب به دلیل بیماری اوست. پس از آن عبید الله ادامه داد: من شنیده ام که او بهبود یافته و از خانه خارج می شود و اگر من بدانم که او بیمار است، مایلم که او را عیادت کنم. اینک شما به نزد او بروید و او را مجبور کنید که به مجلس من بیاید و حقوق واجب مرا از بین نبرد.
آنان نزد هانی آمدند و پیغام عبیدالله را به او رساندند و به هر نحوی که بود او را به سمت منزل عبیدالله به حرکت درآوردند. هنگامی که هانی بواسطه خدعه و نیرنگ، وارد مجلس دارالاماره شد، عبیدالله به او نگاه کرد و این ضرب المثل را گفت: «اتتک بخائنٍ رجلاه» به این معنی که خائن با پای خودش به این جا آمد و منظورش این بود که قصد آزار و کشتن او را دارد.
ابن زیاد پس از آن با عتاب و سرزنش رو به هانی کرد و گفت: این چه فتنه ای است که در خانه خود برپا کرده ای، و با یزید از در مخالفت و دشمنی وارد شده ای. و مسلم بن عقیل را در خانه خود جای داده ای و لشکر و سپاه برای او جمع می کنی. و گمان می کنی که این مطلب بر ما پنهان و مخفی خواهد ماند.
هانی در ابتدا این مسأله را انکار کرد، اما عبیدالله «معقل» را که بر مسائل پنهان هانی و مسلم آگاه بود و به خانه او تردد داشت صدا زد و او را به هانی نشان داد. هانی با دیدن او از این دسیسه و نیرنگ عبیدالله مطلع شد و دیگر نتوانست که به انکار ادامه دهد.
پس از آن مطالب بسیاری میان آن دو مطرح شد و عبیدالله در پایان به او گفت: به خدا قسم! که از تو دست برنمی دارم مگر این که مسلم را در نزد من حاضر کنی. هانی پاسخ داد: به خدا سوگند! که هرگز چنین نخواهد شد، که من مهمان خود را به تو تحویل دهم، که تو او را به قتل برسانی. سپس عبیدالله رو به تهدید و فشار آورد و از آن سو، هانی بر موضع خود بیش از پیش پافشاری نمود.
زمانی که سخنان عبیدالله و هانی به طول انجامید، «مسلم بن عمرو باهلی» برخاست و گفت: ای امیر! به من اجازه بده تا مقداری در خلوت با هانی صحبت کنم، و دست او را گرفت و به کنار دارالاماره برد و به او گفت: ای هانی! تو را به خدا سوگند می دهم که بواسطه این امر خود را به کشتن ندهی، و خاندان و قبیله خود را به بلا مبتلا نسازی. تو بدان که میان مسلم، ابن زیاد و یزید، رابطه خویشاوندی حاکم است، از این رو هرگز او را نخواهند کشت. هانی با شنیدن این سخنان پاسخ داد:
به خدا سوگند! که این ننگ را به جان خود نخواهم خرید، که مهمان خود را که فرستاده فرزند رسول خدا است، به دست دشمنانش بدهم. در حالی که تندرست و توانا هستم و یاران و هواداران بسیاری دارم. و اگر هم هیچ یار و یاوری نداشتم، باز هم مسلم را به عبیدالله تحویل نمی دادم.
ابن زیاد با دیدن این سرسختی هانی، با لحنی تهدیدآمیز رو به او کرد و گفت: به خدا سوگند! که اگر همین الآن مسلم را به من تحویل ندهی، فرمان می دهم که سر از تنت جدا کنند. هانی نیز گفت: تو چنین قدرتی نداری، زیرا اگر تنها اندیشه این کار را در سر داشته باشی، بلافاصله گرداگرد قصر تو به وسیله شمشیرهای برهنه پوشیده خواهد شد. و به دست مردان قبیله «مذحج» کیفر خواهی شد. ابن زیاد دوباره گفت: وای بر تو! آیا مرا از شمشیرهای کشیده می ترسانی؟!
پس از انتقال این سخنان بین آن دو، عبید الله با چوبی که در دست داشت به هانی حمله کرد و صورت او را مورد ضرب و شتم قرار داد تا آن جا که چوب او و بینی هانی شکست و خون صورت هانی بر روی محاسن و لباسش جاری شد. این مسأله در حالی بود که هانی همچنان استقامت می کرد و از خود ضعفی نشان نمی داد. تا این که حتی ناگهان به سلاح یکی از سربازان دست برد و در حالی که قصد جان عبید الله را داشت، قبضه شمشیر او را به چنگ آورد، اما آن سرباز با نگه داشتن شمشیر، مانع از انجام این کار او شد. عبید الله با دیدن این رشادت و جسارت هانی به غلامان خود دستور داد تا او را بر زمین بکشند و از آن جا خارج کنند و در اطاقی زندانی سازند.
پس از حضور طولانی هانی در دارالاماره، خبر به «عمرو بن حجّاج» رسید که هانی را کشته اند. از این رو عمرو قبیله «مذحج» را جمع آوری نمود و بوسیله آنان دارالاماره را به محاصره درآورد و فریاد زد: من عمرو بن حجاج هستم، و اینان که این جا جمع شده اند، شجاعان قبیله مذحج هستند که طلب خون هانی را می کنند.
عبید الله با دیدن این اوضاع، بسیار هراسان شد و در پی راه حلی برای از بین بردن این قائله، به «شریح قاضی» دستور داد تا با هانی ملاقات کند و خبر سلامتی او را به مردم برساند. از این رو ترتیبی اتخاذ کردند که شریح قاضی، هانی را ملاقات کرد. در این بین هانی به شریح گفت:
ای خدا! ای مسلمانان! قبیله من هلاک شدند!؟ کجایند دینداران؟ کجایند مردم شهر؟ اگر ده نفر از آنان به قصر پسر زیاد حمله ور شوند، می توانند مرا از چنگ او رها کنند. پس از آن به شریح قاضی گفت: از خدا بترس! ابن زیاد مرا خواهد کشت!.
شریح، پس از این دیدار، نزد مردم آمد و به آنان آگاهی داد که هانی زنده است و خبر قتل او دروغ بوده است. در پی این سخنان شریح قاضی، مردم از سلامتی هانی مطمئن شدند و حمد خدا را به جای آوردند و پراکنده شدند.




  • وقت بخیر:خواننده ی گرامی :
  • نویسنده: علیرضا صادقی حسن آبادی | چهارشنبه 90 آذر 23 ساعت 11:4 صبح |

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    رمضان واحادیث مربوط به ماه رمضان
    دهه فجر انقلاب اسلامی ......
    چرا خدا به شما کمک نمی کند؟؟
    میلاد حضرت زهرا س
    شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها تسلیت باد
    هفته بسیج
    هفته بسیج گرامی باد
    روز ایثار وشهادت اصفهان
    [عناوین آرشیوشده]
    کد عکس

    اسلایدر

    خوش آمود گویی

    ابزار وبلاگ