علل گرایش به بدبینی و پوچگرایى* یکی از مشکلات انسان مدرن مسأله پوچگرایی میباشد. حال سئوال این است که با توجه به فطرت خداشناسی و خداجویی در انسان چرا برخی انسانها دچار بحران اعتقادی و پوچگرایی میشوند؟ درآمد مختصراً باید گفت که علل و عوامل پوچگرایی بر دو گونهاند: 1. علل و عوامل درون ذاتی یا فردى؛ 2. علل و عوامل برون ذاتی یا اجتماعى. بیتردید در قلمرو انسانشناسی هرگز نمیتوان حد فاصلی میان فرد و اجتماع قائل شد، زیرا این دو بر یکدیگر تأثیر متقابل دارند و ما این تقسیمبندی را صرفاً به جهت شدت تأثیرشان بر یکدیگر، به عمل آوردیم. علل و عوامل درون ذاتی یا روانی مانند نابسامانیهای تربیتى، عقده حقارت، ناخودپذیری و... علل و عوامل برونذاتی یا اجتماعی مانند نابسامانیهای محیطی و اجتماعى، دگرگونی ارزشها و.... به این نکته نیز اشاره کنیم که تنها به برخی از علل و عوامل که مهمتر به نظر میرسند، اشاره کردهایم. در بین دهها عامل که ممکن است در گرایش افراد انسانی به بدبینی مؤثر باشند، عللی که ذکر شده، علل و عوامل کلی هستند که بسیاری از انگیزههای جزئی را نیز شامل میشوند. برای مثال نارساییهای تربیتی یک انگیزه کلی است که میتواند بسیاری از علل جزئی مانند ناز پروردگیها، مهرطلبیها و... را شامل شود. در بررسی علل و عوامل مزبور باید نکات زیر را در نظر گرفت: 1. هیچ گاه نمیتوان گفت که تنها یک علت موجبات بدبینی و پوچی را فراهم میآورد، زیرا طبیعت آدمی به گونهای است که مجموعهای از علل و عوامل در آن مؤثر است. گذشته از آن اگر تنها یک عامل بخواهد در روان انسان تأثیر کند، مکانیسم دفاعی انسان بهگونهای است که با آن به مبارزه برمیخیزد. 2. گرایش افراد به بدبینی و پوچی دارای شدت و ضعف است؛ یعنی تمامی افرادی که دچار بدبینی و پوچی میشوند، از یک حد معین از پوچگرایی برخوردار نیستند و این امر بستگی به ساخت شخصیت آنان دارد. 3. شدت و نوع بدبینی و پوچی در انسان بستگی به عامل مؤثر در آن دارد؛ مثلا فردی که بر اثر شکست در عشق، یا نرسیدن به مقام مطلوب خود دچار یأس و بدبینی شده ممکن است بر اثر مرور زمان و یافتن عشق جدید یا رسیدن به مقامی دیگر، از یأس و بدبینی تهی شود؛ در حالی که فردی که بر اثر تحیّر در معمای آفرینش به سوی بدبینی و پوچی کشانیده شده شاید تا آخر عمرش نسبت به زندگی بدبین بماند. 4. تأثیر بدبینی و پوچی در افراد، متناسب با سن و سال و در یافتهای عقلی و فکری و ساخت شخصیت آنهاست. حال در اینجا به علل و عوامل گرایش به بدبینی و پوچی میپردازیم. این مسائل اساسی هم برای خیام، معرى، کامو، کافکا و هدایت مطرح شده و هم برای فارابی و ابن سینا و خواجه نصیر و ملاصدرا و صدها تن دیگر، ولی چون فارابی یا ملاصدرا به علت برخورداری از یک سیستم دقیق فلسفی و دینی به پاسخ مسائل خود رسیدهاند، در نتیجه به بیراههها نرفتهاند؛ در حالی که کامو، کافکا و هدایت که هم فاقد اندیشههای دقیق فلسفی بوده و هم بیارتباط با یک سیستم فلسفی و دینی که بتوانند پاسخ مسائل فوق را دریابند، بودهاند و سرانجام روح کنجکاوشان بنبست برخورده و سر از بیراهههای بدبینی و پوچی در آوردهاند. اینجاست که باید گفت تدبر در معمای آفرینش و پی نبردن به اسرار هستی آدمی را به سوی پوچی و بدبینی میکشاند. اعتقاد به یک سیستم فلسفی و دینى، که پاسخگوی معمای آفرینش باشد آدمی را از بدبینی نجات میدهد. آدمی که از لذائذ و خوشیهای زندگی بهرهمند باشد، ولی در همان لحظه که از نعمتهای زندگی استفاده میکند دریابد که این خوشی زودگذر است و استمرار و بقایی برای آن نخواهد بود و سرانجام آدمى، چه با خوشی و لذت باشد و چه با غم و اندوه، مرگ است، دچار یأس و بدبینی خواهد شد. این فرد با خود خواهد اندیشید که این زندگی چه ارزشی دارد. پل فولکیه میگوید: «کسی که قادر است آن طرف ابتذال روزانه زندگی را بنگرد و وضع متزلزل و فناپذیر خود را بشناسد و بفهمد که بدون برهانی باید به این دنیا پرتاب شده و باید طعمه مرگ شود، دستخوش احساسی میگردد که بهتر است خلجانش بنامیم.» تنها کسانی میتوانند با اندیشه مرگ از پوچی رهایی یابند که به جهان پس از مرگ و عالم رستاخیز اعتقاد داشته و باور داشته باشند که این زندگی مرحلهای است برای ورود به عالمی والاتر از این جهان و در نتیجه مرگ پایان زندگی نیست، بلکه پلی است بین این جهان و جهان دیگر، ویلیام جیمز درباره تأثیر مذهب در جلوگیری از پوچی میگوید: «هر وقت که مرگ در جلو چشم ما مجسم میشود، بیهودگی تلاشهای ما آن اندازه محسوس و مشهود میگردد که ما بخوبی میبینیم که تمام موازین اخلاقی ما عیناً مانند پارچههایی است که روی زخمها و جراحتها میکشند تا فقط زخمها و جراحتها را بپوشاند والا مرهمی بر دل ریش ما نخواهند بود. و ظاهر میگردد که همه این نیکوکاریهایی که انجام میدهیم تا زندگی ما بر پایههای سعادت، خیر و رفاه قرار گیرد، چیزهایی توخالی بوده و زندگی ما پا بر هواست. اینجاست که مذهب به کمک ما میآید و سرنوشت ما را در دست میگیرد. در مذهب حالت و مقامی روحانی است که در جای دیگر آن را نمیتوان یافت. همین که به این مقام رسیدیم، به جای آنکه در میان این امواج پرعظمت خدایی بیهوده دست و پا زده و بخواهیم مقام خود را تثبیت نماییم لب فرو بسته و به چیزهای هیچ تکیه نمیکنیم، اینجاست که آنچه از آن وحشت داشتهایم ما را پناهگاه میشود.»[1] مرگ یاران و عزیزان نیز کسانی را که ایمان درستی به جهان پس از مرگ ندارند، به سوی پوچی میکشاند. مقام علمی و فلسفی بسیاری از متفکران نظیر غزالی و دکارت از اینجا ناشی شده که در اکثر موضوعات اساسی معارف انسانی شک کردهاند. اگر در قلمرو معلومات بشری شک و تردیدی از جانب اندیشمندان نمیشد، معلومات بشری در همان سطح گذشتگان باقی میماند و دیگر این همه مکاتب و سیستمهای علمی و فلسفی پیدا نمیشد. اگر انسان شک را به عنوان وسیلهای برای راهیابی به شناخت مسائل هستی بداند، امری است بسیار مفید. اما اگر این شک ادامه یابد تا جایی که انسان در بدیهیترین بدیهیات نیز شک کند مثلا اینکه آیا جهان هستی وجود دارد یا نه؟ دیگر این شک را نباید یک شک فلسفی به شمار آورد، زیرا چنین فردی دچار بیماری روانی شده است. همین نوع شک روانى است که آدمی را به سوی بدبینی و پوچى میکشاند. چون چنین انسانی به تمام امور حتی به زندگانی خود به دیده شک خواهد نگریست. نام آورانی نظیر معرى، خیام و شوپنهاور به انگیزه شک بیش از حد در جهان آفرینش، دچار نگرانی و اضطراب فلسفی شدند و در نتیجه سر از وادی بدبینی درآوردند. فردی که در زندگی برای خود هدف و آرمانی انتخاب نکند تا به سوی آن گام بردارد و در حقیقت خود را تابع متغیری بداند از رویدادهای زندگى، به عبارت دیگر بگوید هر چه پیش آید، خوش آید و خویشتن را زنده برای حال بداند، به هنگام برخورد با مانع دچار یأس و بدبینی خواهد شد. وجود آرمان در زندگی از چند نظر از بدبینی و پوچگرایی جلوگیری میکند؛ زیرا اولا از آنجا که انسان دارای ایدهآلی است، برای وصول به آن امیدوار خواهد بود و امیدواری جلوی یأس و بدبینی را خواهد گرفت. ثانیاً کوشش برای وصول به هدف، آدمی را به خود مشغول داشته و نمیگذارد تا اندیشه بدبینی و پوچی بر مغز وی خطور کند. همین فقر آرمان فردی و اجتماعی یکی از انگیزههای اساسی گرایش برخی از جوانان به بدبینی است؛ زیرا آنها نمیدانند در زندگی چه میخواهند و در جستجوی چه چیزی باید باشند. دگرگونیهای اجتماعی و تضاد بین سنتها و تحولات اجتماعی موجب شده تا بسیاری از آرمانها و ارزشهای انسانی دگرگون شوند و همین امر گروهی را به ناتوانی در بدست آوردن یک آرمان کشانده است. برتراندراسل یکی از علل گرایش جوانان غربی را به سوی بدبینى، فقرآرمان دانسته و معتقد است که دگرگونی ارزشها اعتقاد به بسیاری از آرمانها را از میان برده است. اگر جوان غربی امروز فقط با بدبینی عکس العمل نشان میدهد، در این صورت باید علت و موجبی خاص در بین باشد. امروزه جوانان نه تنها قادر نیستند آنچه را که برایشان گفته میشود قبول کنند، بلکه چنین مینماید که قادر نیستند هیچ چیز را باور کنند. و این وضع عجیبی است که باید مورد توجه و دقت قرار گیرد. بیاییم و بعضی از آرمانهای قدیم را یک به یک از نظر بگذرانیم و ببینیم چرا این آرمانها دیگر آن دلبستگیها و علایق سابق را در جوانان نمیدمند.[2] انسان امروزی بیپناه است. تکیه گاهی ندارد تا به آن وابستگی داشته باشد. از فقر آرمان نالان است و خود نمیداند. اگر فرد مزبور دارای چنان رشد فکری و آگاهی فرهنگی باشد که بتواند دست به انتخاب بزند و نیک را از زشت و خوب را از بد تشخیص دهد، چه در حیطه فکر و چه در قلمرو عمل دچار اشکالات روانی نخواهد شد. اما اگر او نتواند ارزشی را برای خود انتخاب کند، یعنی ارزش فعلی را به علت ساختن شخصیتش نتواند بپذیرد و در قبول ارزش سنتی نیز در حیطه عمل با موانعی برخورد کند دچار شک و تردید خواهد شد که در نتیجه یک حالت یأس و نومیدی بر او غلبه خواهد کرد. علت یأس و نومیدی این است که انسان وابستگی و دلبستگی به ارزشهای خود دارد و همین دلبستگی برای انسان تحرک و امید به وجود میآورد. بنابراین به هنگامی که انسان در پذیرش ارزشها دچار شک و تردید شود، ناگزیر به سوی بدبینی و پوچی کشانده خواهد شد. به نظر میرسد که واژگونی ارزشها از اساسیترین گرایش جوانان ما به بدبینی باشد. برای آگاهی بیشتر از موضوع دو نمونه از ارزشهای تغییر یافته را مثال میآوریم: یکی از ارزشهایی که امروزه واژگون گردیده عشق و محبت است. قرنها مسأله عشق و محبت یکی از اساسیترین ارکان حیات آدمی به شمار میآمد و همین امر موجبات گرمی کانون خانوادگی و پایبندی افراد را به زندگی به وجود میآورد، ولی امروزه به علت رواج بیبند و باریهای جنسى، عشق و محبت نیز از رونق افتاده و همین موضوع موجبات عدم دلبستگی انسانها به زندگی را فراهم آورده است. یکی دیگر از ارزشها، مسأله اخلاق است. قرنها اخلاق از یک تعداد اصول ثابته ریشه میگرفت و سعی در جمع و تلطیف قلوب داشت، در حالی که در عصر ما به وسیله اندیشههای کسانی چون داروین، مارکس و نیچه دگرگون شده است. تا دیروز مهر و محبت خیر بود و امروز از نظر نیچه، بیرحمی و قساوت خیر است. تا دیروز عفو و بخشش از امور اخلاقی به شمار میآمد، ولی امروز قدرتنمایی فعل اخلاقی است. این نظریات و دگرگونی روابط اجتماعی موجبات سستی اخلاقیات را فراهم کرد. و در نتیجه روابط انسانی سست شد. اعتماد به یکدیگر از میان رفت؛ پیوندهای عاطفی از هم گسسته شد؛ و سرانجام دلبستگی افراد به زندگی رخت بربست و وضع حال امروزی پیش آمد. انسان مادی چون نمیتواند به معمای آفرینش دست یابد و نمیتواند بفهمد که از کجا آمده و چرا آمده و به کجا خواهد رفت، دچار تردید و نومیدی میشود. ویلیام جیمز از مادام اکرمان چنین نقل میکند: «هرگاه من فکر میکنم که پیدایش من در روی کره زمین بر حسب تصادف بوده و خود آن کره زمین هم بر حسب تصادف در این دستگاه منظومه شمسی و بین ستارگان جای گرفته است، وقتی که میبینم مرا موجوداتی که مانند خود من نامفهوم بوده و عمری زودگذر دارند، احاطه کردهاند و همه به دنبال چیزی موهوم میرویم؛ آن وقت است که به طرز عجیبی احساس میکنم که در خواب هستم. نمیتوانم باور کنم که این چیزها که اطراف من هستند، حقیقتی دارند. به نظر من مدتی در عشق و زمانی در رنج بوده و به زودی باید بمیرم. آخرین حرف من این است: جهان جز خواب و خیالی بیش نیست.»[3] مادهگرایی موجب میشود که آدمی خود را در جهان هستی غریب و تنها حس کند و از درد بیپناهی از درون بنالد. انسان به پناهگاه نیاز دارد و بدون ملجأ و پناه نمیتواند زندگی کند و هر هدفی را که انسان مادی انتخاب کند، چون نسبی است، پناهگاه واقعی نخواهد بود، ولی پناهگاهی را که الهیون به عنوان خدا انتخاب میکنند، چون مطلق است و تمامی امور زندگانی انسان را زیر نفوذ و سلطه خود قرار میدهد، بهترین ایدهآل است. ریشه گرایش بسیاری از جوانان غربی را باید در همین مادهگرایی بیش از حد آنان دانست. پروفسور یونگ در مصاحبهای چنین گفته است: «دو سوم از بیمارانی که از سراسر جهان به من مراجعه کردهاند، افراد تحصیلکرده و موفقی هستند که درد بزرگ یعنی پوچی و نامفهومی و بیمعنا بودن زندگى، آنها را رنج میدهد. مطلب آن است که بر اثر تکنولوژی و جمود تعالیم و کوتهنظری و تعصب، بشر قرن بیستم لامذهب است؛ سرگشته در جستجوی روح خود است. و تا مذهبی نیابد، آسایش ندارد. در این راه باید هدف داشته باشد. بیمذهبی لامحاله پوچی و بیمعنا بودن زندگی را موجب میشود. داشتن هدف و آرمان به زندگی مفهوم و معنآ میبخشد و آن کس که با شجاعت گام در راه خودشناسی گذاشت به خداشناسی میرسد و در مرحله آخر به تکامل نفس و فردیت خود واصل میگردد.» بسیاری از نامآوران فلسفه پوچی نظیر سارتر، کامو و کافکا پوچگراییشان بیشتر به علت نابسامانیهای محیط اجتماعی بوده است. دکتر محسن هشترودی چنین مینویسد: «بیشتر بدبینان فلسفی افرادی هستند که دچار دغدغه و اضطراب و خلجان نفساند. روح حساس آنان، که بیشتر هنرمند و هنر آفریناند، از دیدن ناصوابیها و بیعدالتیها آزرده و از ستمهایی که در هر تجدید و تجددى، افرادی بسیار و متعدد در آتش آن میسوزند افسرده و ملول است.» کسی میتواند نسبت به زندگی خوشبین باشد که روی خوش زندگی را ببیند، طعم شادیها و لذتهای زندگی را بچشد، نه آنکه حاصل عمرش چیزی جز رنج و اندوه نباشد. مسأله تربیت از اساسیترین عوامل گرایش انسان به خوشبینی یا بدبینی است. در بین بدبینان بزرگ، همان گونه که گفته شد، شوپنهاور از جمله کسانی است که از کمبود محبت مادری رنج میبرده و به همین جهت وقتی به راز عشق مادرش با مردی بیگانه پیمیبرد، آنچنان ضربهایی بر روانش وارد میشود که برای همیشه نسبت به زن و زندگی با دیده بدبینی مینگرد. انتخاب هدف و ایدهآل از ارکان اساسی زندگی است، ولی به شرط آنکه انسان هدفی را انتخاب کند که از نقاط ضعف به دور باشد، نه آنکه اموری مانند ثروت و مقام و دانش را که باید وسیله قرار گیرند به عنوان هدف تلقی کند. ریشه بسیاری از بدبینیها در جوانان ما در همین نکته نهفته است. جوانی که وصال به معشوق را هدف حیات خویش تلقی کرده و در راه وصول به آن تمامی اصول ثابته زندگی را زیر پا میگذارد، بدون شک هنگامی که در این راه با شکست روبرو شود، دچار یأس و بدبینی خواهد شد. گذشته از آن، انسان وقتی هدفی را در نظر بگیرد، متناسب با ارزشی که برای آن هدف قایل است برای وصول به آن هدف امیدوار است؛ به عبارت دیگر، ارزش امید وابسته است به ارزش هدف مورد انتخاب. از همین روى، اگر انسان به هدف خود برسد، شادی و نشاطی متناسب با آن سطح روح او را فرا خواهد گرفت، اما اگر نتواند به آن هدف برسد یأس و نومیدی متناسب با آن گریبانگیر وی خواهد شد. از اینجاست که باید گفت یأس و نومیدى، بدبینی و پوچى، که پس از شکست در وصول به هدفهای گوناگون به انسان دست میدهد یکسان نیستند؛ زیرا همان گونه که گفته شد، این امر بستگی به این دارد که انسان تا چه حد برای هدف خود ارزش قایل است. به عبارت دیگر، چه حد و اندازهای آن هدف حیات انسان را در زیر سلطه خود قرار داده تا در نتیجه به همان حد برای رسیدن به آن امیدوار بوده باشد. بنابراین، اولا باید در انتخاب هدف دقت به عمل آورد و در ثانی برای هدفی که انسان در امور زندگی در نظر میگیرد باید متناسب با ارزشی که میتواند برای حیات وی داشته باشد ارزش قایل شود؛ نه اینکه انسان برای هدفی که در حقیقت وسیلهای است برای وصول به یک هدف بالاتر آنچنان ارزش قایل شود که اگر شکست خورد، دچار یأس و بدبینی مطلق شده و زندگی برایش ارزش واقعی خود را از دست بدهد. احساس حقارت یا خود کمبینى احساسى سالم است، زیرا انسان میکوشد تا خود را به سوى کمال کشاند، اما عقده حقارت یک بیمارى روانى است. توجه بیش از حد و افراطى به خود و نقایص خویش باعث میشود تا انسان کمتر خود را در میان جمع راه دهد. از همین روى افرادى که دچار عقده حقارت شدهاند، همواره تنهایى میگزینند و در خود فرو میروند. یکى از روانشناسان در این زمینه میگوید: «کسى که از نزدیکان و همنوعانش کنارهجویى میکند، معنایش این است که از یک حس حقارتى که مولود تجارب دوران کودکى است، در عذاب است. از اینرو، بنا به موازین روانشناسى، هر واقعه و خاطرهاى که عزت نفس و غرور ذاتى را ضعیف و معدوم کند، عاملى است براى توسعه و تقویت عقده حقارت او و وسیلهاى است که وى را در ردیف اعضاى پریشان حال و ضعیفالنفس در میآورد. ریشه حقارت «ترس» است! بنابراین، اگر کسى در نتیجه یک حادثه زندگیاش از افکار منفى انباشته خواهد شد.... »[4] انسانى که دچار عقده حقارت شده، چون خود را در زندگى شکست خورده مییابد، دچار یأس و بدبینى خواهد شد. چنین فردى از بیثباتى و عدم اعتماد به نفس رنج میبرد و همواره دچار تردید و دودلى است و نمیتواند به موقع تصمیمگیرى کند. کسى که دچار عقده حقارت شده، از واقعیات فرار میکند و به امور خیالى و واهى پناه میبرد. در میان چنین افرادى اعتیاد به الکل و مواد مخدر و قمار بسیار دیده میشود. اینجاست که اگر انسانى نتواند محیط دلخواه خود را برگزیند، دچار نابسامانیهاى روحى و روانى خواهد شد. مگر نه این است که هر فردى با هر محیطى سازش پیدا نمیکند؟ درست است که محیط ایدهآل یافت نمیشود، ولى انسان متعادل، انسانى است که سعى کند در بین آنچه موجود است دست به انتخاب زند وگرنه ناسازگارى مطلق با محیط، آدمى را به سوى نیستى خواهد کشاند. اگر انسانى نتواند در شرایط موجود دست به انتخاب زند و به عبارت دیگر، نتواند خود را با موقعیت موجود سازش دهد، به سوى بدبینى و پوچى کشانده خواهد شد. و در نتیجه زندگى ارزش واقعیش را از دست خواهد داد. افراد نازپروردهاى که انتظار دارند همه مطابق میل آنها رفتار کنند و همه چیز نیز مطابق خواست آنها باشد، وقتى با مشکلات زندگى مواجه شوند، دچار یأس و بدبینى خواهند شد. همچنین کسانى که در کانون خانوادگى با یکدیگر سازش و تفاهم ندارند، دچار این مشکل میشوند. فرد خودناپذیر از آنجایى که وجود خود را زاید و بیهوده و عاریتى میداند، ناخودآگاه نمیتواند زندگى را با تمام پستیها و بلندیهایش بپذیرد. کسى که توان فکرى و روانیش را بر خود متمرکز کرده و همواره براى فرار از خود راه گریزى میجوید، چگونه خواهد توانست به زندگى بیندیشد و سعى بر رفع مشکلات، رنجها و دردهاى آن داشته باشد.
نویسنده: علیرضا صادقی حسن آبادی |
چهارشنبه 89 مرداد 27 ساعت 5:59 عصر
|
|
نظرات شما عزیزان نظر
|
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|