زندگینامه شهید رجایی 1312؛ تولد در شهر قزوین و 1358؛ پس از پیروزی انقلاب، مسئولیت وزارت آموزش و پرورش را برعهده گرفت و در زمان وزارت خود موفق به دولتی کردن همه مدارس شد و سپس به عنوان نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی برگزیده شد. زندگینامه شهید باهنر 1312؛ تولد در شهر کرمان در محلهای به نام محله شهر. دو یار دیرینه شهید رجایی و شهید باهنر، دو یار دیرینه، همرزم، همفکر و همدل بودند. گویی یک روح در دو بدن که هرگز از اظهار مهر و محبت به یکدیگر دریغ نمیورزیدند. هنگامی که در زمان تصدی نخستوزیری شهید رجایی؛ شهید باهنر نامزد پست وزارت آموزش و پرورش شد، شهید رجایی درصحن مجلس، با خضوع و خشوع فراوان و شگفتآوری، ارادت قلبی خویش را چنین به شهید باهنر اظهار نمود: «برادرانی نامزد این سمت بودندکه مورد تصویب قرار نگرفتند. دلم نمیآمد که دکتر باهنر را از مجلس بگیرم . ... میخواهم از مجلس اجازه بگیرم که این برادر عزیز را به ما بدهند. ... در مورد آقای باهنر بحثهای مختلفی شد که یکی هم مساله مدیریتیشان بود. در مورد مدیریت، بنده شخصا شاگرد ایشان بودم. آقای باهنر، قاطعیت خود را در پس یک پرده عطوفت پنهان کرده است» در اولین جلسه هیئت دولت که به ریاست آقای رجایی تشکیل شد ایشان بحثی را در مورد میزان حقوق وزیران به میان کشید و پس از تبادل نظر تصمیم نهایی خودش را بر مبنای پرداخت ماهیانه هفت هزار تومان حقوق به وزرا اعلام کرد که این مبلغ در سطح حقوق یک کارمند متوسط بود. دوستان چیزی نگفتند تا اینکه پس از گذشت چند ماه تدریجاً زمزمه هایی شروع شد که این حقوق کفاف زندگی وزرا را که اکثراً عائله مند بودند و باید از این مبلغ اجاره منزل را هم بپردازند نمی کند ، اما به دلیل حیائی که از ایشان داشتند کسی چیزی نمی گفت . برخی از دوستان ترجیح دادند مسئله را به من منتقل کنند آنها می گفتند حقیقتاً قضیه اینطوری است و نمی رسد. از آنجا که ایشان یک فرد منطقی بود، وقتی دید قضیه تقریباً حالت عمومی به خود گرفته است قبول کرد دو هزار تومان دیگر به حقوق وزرا اضافه کند این در حالی بود که در آن زمان سقف حقوق وزرا بیشتر از پانزده هزار تومان بود ولی هدف آقای رجایی این بود که وزرای کابینه اش یک زندگی متوسط در حد همه مردم و کارمندان دولت داشته باشند. مطب در پایین شهر با توجه به اینکه من می توانستم در مناطق بالای شهر مطب خودم را دایر کنم ولی ترجیح دادم در منطقه صبای فعلی که سابق به مفتآباد معروف بود این کار را بکنم. آقای رجایی که وضع مردم این محل را به خصوص در سالهای 1340 به بعد می دانست که اکثراً از طبقه سوم جامعه و دارای شغلهای پایین مثل نفت فروشی ، رفتگری و غالباً فقیر بودند به من گفت مطب تو باید اینجا باشد. در بین این مردم فقیر ، هر چند زحمت می کشی اجر آن را هم از خدا می بری . این توصیه ایشان در حالی بود که برخی از فامیل مرا به دلیل زدن مطب در این منطقه به شدت ملامت می کردند. وزرای فقیر دقیقاً بخاطر دارم وقتی بحث انتخاب و معرفی کابینه آقای رجایی مطرح بود ایشان طی صحبت هایی که داشتند صریحاً اظهار کردند من تمامی وزیران کابینه ام را از محله سرچشمه انتخاب می کنم که البته منظور ایشان این نبود که وزرا را از کسانی که در این ناحیه زندگی می کنند انتخاب می کند. بلکه معتقد بود وزرا باید عمدتاً از نواحی پایین و جنوب شهر انتخاب بشوند و فرهنگ زندگی آنها فرهنگ سرچشمه و میدان شهدا باشد که این در حقیقت اعلام موضع و جهت گیری ارزشی ایشان را به مردم نشان می داد.
شبیه رجایی در دوران نخست وزیری دائی ام یک روز ایشان که طبق معمول برای بازدید از خواهرش به خانه ما آمده بود ، وقتی می خواست برود از یک نانوایی که در آن محل نان خوبی می پخت چند نان خرید و به طرف منزلش پیاده راه افتاد. من هم که دوست داشتم لحظات بیشتری را با ایشان باشم به همراهشان حرکت کردم تا چهارراه آبسردار با هم رفتیم ، سر پیچ فخرآباد یک ماشین جلوی ما پیچید ، اندکی توقف کرد و نگاهی سراپا تعجب به آقای رجایی که دو نان خریده و پیاده راه می رفت کرد، باورش نمی شد این همان رجایی نخست وزیر است. کسی که عقب نشسته بود به او گفت : نگاه کن این آقای رجایی است. راننده هم گفت خیال میکنی؛ این شبیه رجائی است . رجایی که توی پیاده رو راه نمی رود. به دائی ام گفتم در این رفت و آمدها ممکن است خدای ناکرده شما را ترور کنند. گفت نه از این جور مسائل که الان دیدی زیاد برای من اتفاق افتاده و من چون بدون برنامه قبلی این کارها را می کنم همه خیال می کنند فردی را که در خیابان و کوچه و پیاده رو می بینند کسی شبیه من است ، نه خود من ، لذا کاری به کار من ندارند و خطری احساس نمی کنم مگر اینکه مرا از ابتدا کاملاً تعقیب و شناسایی کنند. ما باید از اینها درس بگیریم در یکی از مسافرت هایی که آقای رجایی به استان مازندران داشت در مسیر خود از ساری به سمت گرگان چشمشان به یک خانه نیمه مخروبه افتاد، به راننده گفت به طرف این خانه حرکت کن، بعد به بقیه همراهان گفت شما بروید من اینجا مقداری کار دارم. پس از این خودشان به اتفاق سه نفر دیگر از دوستان از ماشین پیاده شده و به طرف آن خانه حرکت کردند که پیرزنی در آن زندگی می کرد. آقای رجایی به ایشان سلام کرد و پرسید مادر اینجا چکار می کنی و اموراتت چگونه می گذرد ؟ آن زن پاسخ داد هیچی ، عمر را می گذرانم و یک آقا سیدی به اینجا می آید و مرتب به من کمک می کند. وقتی آقای رجایی از او پرسید چه نیازهایی داری آن پیرزن گفت مگر شما که هستی که می گویی من چه احتیاجاتی دارم؟ یکی از همراهان به او گفت ایشان آقای رجایی نخست وزیر هستند. پیرزن تا این حرف را شنید گفت خدا خیرش بدهد ، من که محتاج نیستم شما بروید به دیگرانی که از من محتاج تر هستند کمک کنید. تا آقای رجایی این حرف را از آن پیرزن شنید اشک در چشمش حلقه زد و گفت برویم، ما باید از اینها درس بگیریم. در روزهای اول نخست وزیری ، آقای رجایی مرا خواست و به من حکمی داد که طی آن کلیه اموال مازاد دولت را شناسایی و از سطح وزارتخانه ، سازمان ها و مراکز دولتی جمع آوری کنم. ایشان به من گفت هر چه اموال لوکس در ادارات و وزارتخانه هاست نظیر لوستر ، فرش و غیره همه را جمع کن. ظاهراً امام به ایشان هم تذکری داده بود که این کار بشود. ایشان هم این بخشنامه را کرد. با حکمی که از او داشتم به تک تک وزارتخانه ها می رفتم و اموال مازاد و تشریفاتی را جمع می کردم. ایشان حتی به من گفت این لوستر بزرگ وسط مجلس را جمع کن . وسایل تزئینی وقتی آقای رجایی می خواست در دفتر بنی صدر مستقر شود و کارش را شروع کند از آنجا که اتاق کار بنی صدر اتاق خیلی شیک و مجللی بود و مملو از وسایل تزئینی و دکوری که در داخل ویترین های شیشهای قرار داشت. تا برای بازدید وضع اتاق ها وارد شدند گفتند بچه ها تمام اینها و هر چه وسایل تزئینی است را بردارید و در داخل این کمدهای چوبی بگذارید که دیده نشوند. تنها چیزی را که قبول کرد در اتاق کار جدیدش بگذاریم یک رادیوضبط و چند جلد کتاب بود. ایشان گفت به جز این ها بقیه چیزها را جمع کنید و بردارید. زندگی پیامبرگونه یک بار یکی از وزیرانش را بر کنار کرد. وقتی از او پرسیدند: چراچنین کردید؟ گفت: این آقا هنوز جا خوش نکرده، میگوید: خانه سیصد متریام برای خانواده و محافظینم کوچک است. یکی از خانههای مصادره شده طاغوتیان را به من واگذار کنید یا بفروشید ، تا زن و بچهام کمتر در عذاب باشند. من به او گفتم: «آقاجان! ما انقلاب نکردیم که خانههای مردم را مصادره کنیم، بعدا خودمان در آنها سکونت کنیم. ما آمدهایم مشکل مردم را حل کنیم. اگر قرار باشد مثل طاغوتیان در آن خانهها زندگی کنیم، مشکلات مردم را فراموش خواهیم کرد.
همنوایی با محرومان توجه به محرومان و دلسوزی واقعی برای پا برهنگان و زیردستان، از ویژگیهای روح لطیف و دل مهربان رجایی بود. او میگفت: مردم ما خیلی خوباند و از کمبودها و کسریها گله ندارند. آنچه مردم را میآزارد و صدایشان را در میآورد، وجود تبعیضات ناروا و دوگانگی غیرقابل تحمل در عملکردها و سوء استفاده از بیتالمال است وبس. یکبار که از تلویزیون میخواستند از خانه و زندگی ساده شهید رجایی فیلمبرداری کنند، پیشنهاد کردند اول دستی به سر و روی آن بکشند و یک نقاشی معمولی هم در داخل انجام دهند. با موافقت آن شهید، تعمیرات ضروری و نقّاشی ساده انجام شد و هزینه آنها را خود شخصا طی چکی از حقوق معلمی خویش پرداخت. وقتی گروه فیلمبرداری آماده کار شدند، شهید رجایی پشیمان شد و گفت: چه لزومی دارد این کار را بکنید؟ من از مردم کشورم خجالت میکشم که بعضی از آنان سرپناهی ندارند و برای نداشتن یک اتاق یا منزل کوچک در عذاب هستند، آن وقت شما میخواهید خانه من را به آنان نشان بدهید که چه بشود؟ فیض سحر یکی از یاران او میگوید: شهید رجایی اصولاً آدمی شبزنده دار و اهل تهجد بود و این روحیه شبزندهداری را از دوستان، و حتی از خانوادهاش پنهان میداشت. به ندرت اتفاق میافتاد که کسی از راز شبانهاش آگاه شود. تعدادی از ما که ـ در آغاز انقلاب ـ شبها مثل او در نخستوزیری میماندیم، نمیدانستیم بیداری در دل شب و نماز شبانهاش چگونه انجام میشود. او بعد از نماز صبح، هیچگاه از دعا و تلاوت قرآن و تدبّر در آیات وحی غفلت نمیکرد. نماز اوّل وقت یکبار در حین پرسش و پاسخ مسؤولان، با شنیدن اذان ظهر، خطاب به حضار و جمع گفت: اگر خبر داده باشند برای مدت بیست دقیقه ضرورت دارد ارتباط تلفنی با مرکزی برقرار کنم، آیا اجازه هست که همین جا صحبت را متوقف و ادامه آن را به بعد از تلفن موکول کنیم؟ حاضران که از پیشنهاد غیرمنتظره شهید رجایی غافل گیر و شگفتزده شده بودند، گفتند: اختیار دارید. بله قربان! او گفت: هماکنون دستگاه بیسیم الاهی (اذان)خبر از انجام فریضه ظهر داده است. ما فعلاً وظیفه داریم با اقامه نماز، این ارتباط را برقرار کنیم. سپس بدون تکلف، لحظهای بعد در برابرنگاه ناباورانه حضّار، با جمعی به نماز ایستاد و این تکلیف الاهی را سروقت انجام داد.
نویسنده: علیرضا صادقی حسن آبادی |
چهارشنبه 92 شهریور 6 ساعت 12:54 صبح
|
|
نظرات شما عزیزان نظر
|
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|